پر کردن و انبار کردن چیزی از چیزی دیگر. (برهان قاطع) (آنندراج). انباشتن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن. انبار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : تو جیحون مینبار هرگز بمشک که من برگشایم در گنج خشک. دقیقی. بینبارم این رود جیحون بمشک بمشک آب دریا کنم پاک خشک. دقیقی. ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر سالی دگر بزرّ بینبارد این حصار. فرخی. وآنگه آن کیسه بکافور بینباری درکشی سرش بابریشم زنگاری. منوچهری. اگر تو آسمان را درنوردی همان دریا بینباری بمردی. (ویس و رامین). خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد. ناصرخسرو. بیاغارد بخون پهلوی ماهی بینبارد بگرد افلاک گردان. ناصرخسرو. نه فلک را بکام بگذاریم پنج و چهار و سه را بینباریم. سنایی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف). بیک سخن دهن آرزو فروبندی بیک سخا دهن آز را بینباری جوابش چنین داد دانای دور که با چون منی برمینبار جور. نظامی. زمین کردار اگر با من نباشد آسمان خاکی در انبارم بسیل اشک از این هفت بنیادش. شمس طیبی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف). ، مانند شدن: از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم آمیزش تو بیشتر است انده کمتر. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 172)
پر کردن و انبار کردن چیزی از چیزی دیگر. (برهان قاطع) (آنندراج). انباشتن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن. انبار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : تو جیحون مینبار هرگز بمشک که من برگشایم در گنج خشک. دقیقی. بینبارم این رود جیحون بمشک بمشک آب دریا کنم پاک خشک. دقیقی. ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر سالی دگر بزرّ بینبارد این حصار. فرخی. وآنگه آن کیسه بکافور بینباری درکشی سَرْش بابریشم زنگاری. منوچهری. اگر تو آسمان را درنوردی همان دریا بینباری بمردی. (ویس و رامین). خردمندا چه مشغولی بدین انبار بی حاصل که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد. ناصرخسرو. بیاغارد بخون پهلوی ماهی بینبارد بگرد افلاک گردان. ناصرخسرو. نُه فلک را بکام بگذاریم پنج و چهار و سه را بینباریم. سنایی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف). بیک سخن دهن آرزو فروبندی بیک سخا دهن آز را بینباری جوابش چنین داد دانای دور که با چون منی برمینبار جور. نظامی. زمین کردار اگر با من نباشد آسمان خاکی در انبارم بسیل اشک از این هفت بنیادش. شمس طیبی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 107 الف). ، مانند شدن: از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم آمیزش تو بیشتر است انده کمتر. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 172)
دهی است از بخش کرج شهرستان تهران با 244 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه کردان و محصول آن غلات، بنشن، چغندرقند، انگور و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، رفیق. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مولی. (منتهی الارب). قرین. الیف. همدم. خلیط. همراه. موافق. (یادداشت مؤلف) : بهین مردمان مردم نیکخوست بتر آنکه خوی بد انباز اوست. ابوشکور. این دشمن ترک در مملکت ما طمع کرد و از حد خویش بیامد و بحد ما اندر آمد باید که با وی حرب کنید و هر مردی که سلاح ندارد از شما سلاح بر من واجب است و شما انبازان منید و من انباز شماام. (ترجمه تاریخ طبری). بتخت خرد برنشست آزتان چرا شد چنین دیو انبازتان ؟ فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 84). نه از پادشا بی نیازاست دین نه بی دین بود شاه را آفرین... نه آن زین نه این زآن بود بی نیاز دو انبازدیدیمشان نیک ساز. فردوسی (ایضاً ج 7 ص 1996). توانگر بود هرکه را آز نیست خنک مرد کش آز انباز نیست. فردوسی. زهی رامین بکام دل همی ناز که داری کام دل را نیک انباز. (ویس و رامین). چو هارون موسی علی بود در دین هم انباز و هم همنشین محمد. ناصرخسرو. همچنان در قهرجباران بتیغ ذوالفقار هیچکس انباز و یار حیدر کرار نیست. ناصرخسرو. علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو بازگردند سرانجام و بباشند انباز. ناصرخسرو. چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم ز شادمانی فرد است و با غمان انباز. مسعودسعد. آب و آتش خلاف یکدگرند نشنیدیم صبر و عشق انباز. سعدی. یاوران آمدند و انبازان هر یک از گوشه ای برون تازان. سعدی (هزلیات). ، همتا. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مثل. (فرهنگ فارسی معین). همال. کفو. مانند. نظیر، محبوب. معشوق. (فرهنگ فارسی معین). همسر. شوی. شوهر. زوج. زوجه. هر یک از زن و شوهر: همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم رای زن. فردوسی (شاهنامۀ بروخیم ج 7 ص 2155). بشد تیز و رازش بدهقان بگفت که گر دختر خوب را نیست جفت یکی پاک انبازش آرم بجای که گردی به اهواز بر کدخدای. فردوسی (شاهنامه ایضاً ج 8 ص 2296). تو با دخترت گفتی انباز جوی نگفتی که شاهی سرافراز جوی. فردوسی (ایضاً ج 6 ص 1459). چنین داد پاسخ که انباز مرد نکاهد نسوزد نترسد ز درد. فردوسی. در پس پرده داشت انبازی. سنائی (حدیقه)
دهی است از بخش کرج شهرستان تهران با 244 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه کردان و محصول آن غلات، بنشن، چغندرقند، انگور و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، رفیق. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مولی. (منتهی الارب). قرین. الیف. همدم. خلیط. همراه. موافق. (یادداشت مؤلف) : بهین مردمان مردم نیکخوست بتر آنکه خوی بد انباز اوست. ابوشکور. این دشمن ترک در مملکت ما طمع کرد و از حد خویش بیامد و بحد ما اندر آمد باید که با وی حرب کنید و هر مردی که سلاح ندارد از شما سلاح بر من واجب است و شما انبازان منید و من انباز شماام. (ترجمه تاریخ طبری). بتخت خرد برنشست آزتان چرا شد چنین دیو انبازتان ؟ فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 84). نه از پادشا بی نیازاست دین نه بی دین بود شاه را آفرین... نه آن زین نه این زآن بود بی نیاز دو انبازدیدیمشان نیک ساز. فردوسی (ایضاً ج 7 ص 1996). توانگر بود هرکه را آز نیست خنک مرد کش آز انباز نیست. فردوسی. زهی رامین بکام دل همی ناز که داری کام دل را نیک انباز. (ویس و رامین). چو هارون موسی علی بود در دین هم انباز و هم همنشین محمد. ناصرخسرو. همچنان در قهرجباران بتیغ ذوالفقار هیچکس انباز و یار حیدر کرار نیست. ناصرخسرو. علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو بازگردند سرانجام و بباشند انباز. ناصرخسرو. چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم ز شادمانی فرد است و با غمان انباز. مسعودسعد. آب و آتش خلاف یکدگرند نشنیدیم صبر و عشق انباز. سعدی. یاوران آمدند و انبازان هر یک از گوشه ای برون تازان. سعدی (هزلیات). ، همتا. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مثل. (فرهنگ فارسی معین). همال. کفو. مانند. نظیر، محبوب. معشوق. (فرهنگ فارسی معین). همسر. شوی. شوهر. زوج. زوجه. هر یک از زن و شوهر: همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم رای زن. فردوسی (شاهنامۀ بروخیم ج 7 ص 2155). بشد تیز و رازش بدهقان بگفت که گر دختر خوب را نیست جفت یکی پاک انبازش آرم بجای که گردی به اهواز بر کدخدای. فردوسی (شاهنامه ایضاً ج 8 ص 2296). تو با دخترت گفتی انباز جوی نگفتی که شاهی سرافراز جوی. فردوسی (ایضاً ج 6 ص 1459). چنین داد پاسخ که انباز مرد نکاهد نسوزد نترسد ز درد. فردوسی. در پس پرده داشت انبازی. سنائی (حدیقه)